محمدهانی باباپورمحمدهانی باباپور، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

محمدهانی

محرم 93

سلام به دوستای نی نی وبلاگیمون . پسر عزیزم این دومین محرمیه که با هم عزاداری می کنیم امیدوارم همیشه تو راه خدا و حسین قدم برداری . پارسال خیلی کوچولو بودی چیزی متوجه نشدی عوضش امسال حضور پررنگی تو عزاداری امام حسین داشتی شبی که عمه سهیلا تو هییت نذری میداد رفتیم هییت شاه آباد این دومین بار بود می رفتی حسینیه بابا هادی اینا دفعه اول ظهر عاشورای پارسال برای ایفای نقش حضرت علی اصغر رفتی که درست 6 ماهه بودی ولی این بار دیگه مرد شده بودی تو قسمته مردونه رفتی و کلی هم خاطر خواه پیدا کردی دوست داشتم شبهای بعد هم ببرمت اما چون دوست داری همش راه بری نمی شد تو اون همه جمعیت خلاصه یکی دو شب هم بردمت دسته های عزاداری رو دیدی.  شب شام غریبان هم خونه...
14 آبان 1393

لبیک حسین لبیک

احساسات و اعتقادات را که کنار بگذاریم در حادثه کربلا با سه‌ نمونه روبرو می‌شویم.اول حسین را داریم که حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود،تا آخر می‌‌ایستد، خودش و فرزندانش کشته می‌شوند.هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد. از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌.دوم یزید را داریم که همه را تسلیم می‌خواهد، مخالف را تحمل نمی‌‌کند. سرِ حرفش می‌‌ایستد، نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد، بی‌ آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که می‌‌خواهد می‌رسد. و بعد عمرِ سعد را داریم،که به روایتِ تاریخ تا روز8محرّم در تردید است.هم خدا را می&z...
14 آبان 1393

18 ماهگی محمد هانی

سلام دوستای عزیزمون . از اول مهر ماه نگران واکسن 18 ماهگیت بودم تو سایت ها و وبلاگها خونده بودم که خیلی سخته ، همراه با تب شدید دیگه بدتر می ترسیدم اخه سرماخوردگی هم داشتی ، یه روز بعدشم نامزدی پسر عموم بود و بعد از اون هم مراسم ولیمه عمه عزیزم اما دل رو زدم به دریا 30 مهر 8 صبح بیدارت کردم با بابا هادی رفتیم واکسنت رو زدیم مثل دفعه های قبل مرد مامان خیلی کم گریه کرد در حد 30 ثانیه بعدش هم چکاب 18 ماهگیت رو انجام دادیم که خدا رو شکر همه چیزت عالی بود و ترسم بی مورد . دو هفته پیش خیلی اذیتم می کردی بهتره بگم دیوونم کرده بودی انقدر بهونه گیری می کردی که بالاخره دندونه 8 سر زد بیرون خیلی بد دندون در میاری فکر کنم تا این 32 تا دندون در بیاد من ب...
5 آبان 1393

17 ماهگی محمدهانی

سلام عزیز دلم این ماه برخلاف ماه قبل پر از اتفاقهای بد بود ،اول بابا هادی آینه افتاد روی انگشت شصتش که باعث شدتاندون انگشتش پاره بشه و بعد بابا خسرو هم باقیچی برقی دستش رو برید و شما هم خیلی بد جور مریض شدی تبت به 39/5 رسید با این حال توفیق اجباری شد به بهونه خرید برنج دو روز رفتیم شمال که اونجا هم شکمت شل شد و بیچاره من تا این لحظه یه ثانیه هم استراحت نداشتم:( گل پسر مامان باز کردن در یخچال ، روشن کردن ماکروفر و ریختن نمک رو زمین از شیطونی های جدیدته انقدر بامزه کارات رو انجام میدی که نمی دونم بخندم یا دعوات کنم کارهای خوبت هم خیلی زیاده فقط یکی که از همه قشنگتره رو می نویسم . شبا موقع خوابت خودت می ری رو تخت دراز می کشی و با اشاره می گی بر...
15 مهر 1393

بوی ماه مهر

سلام عشق مامان مهرماه نودوسه هم از راه رسید انگار روزا عجله دارن خیلی زود می گذرن ، امروز انقدر تلویزیون راجع مدرسه حرف زد دلم هوای درس و کتاب کرد آماده ات کردیم رفتیم دنبال دوست جونت مبینا خانم چون مبینا تو دبستانی دزس می خونه که من سال 69 دوران ابتدایی م رو توش گذروندم . رنگ در مدرسه رو که ندیدیم انقدر مامانا تجمع کرده بودن انگار بیشتر از بچه هامامانا هلاک بودن مدرسه باز شه . تا مبینا بیاد تو پارک کنار مدرسه بازی کردی و بعد با مبینا چند تاعکس یادگاری انداختیم  . انشالله روزی بشه خودت رو ببرم مدرسه عزیز دلم  ...
2 مهر 1393

محمدهانی دراخرین ماه تابستان 93

سلام به دوستان نی نی وبلاگی ؛تاخیری زیادم بخاطر اتفاق های خوبی بود که خدا رو شکر این ماه برامون افتاد بود اولی ش عروسی آرزو جون ( دخترخاله عزیزم که مثل خواهر ه برام ) بود عروسی 17 شهریور برگزار شد خیلی بهمون خوش گذشت یه اتفاق دیگه اومدن پسر عموم اقا مهدی به ایران بود تا برای پسر خوشگلش که تازه بدنیا اومده دانیال کوچولو جشن بگیریم که واقعا بهمون خوش گذشت . عمو مهدی محمدهانی هم اومد تهران و یه هفته ای تهران بود رافع جون و زنعمو نیومدن که جاشون خیلی خالی بود بعداز رفتن اقا مهدی هم خانواده دایی داور ( دایی کوچک بابا هادی ) اومدن تهران  که خیلی سورپرایز خوبی بود درسته کم موندن اما خیلی بهمون خوش گذشت و امشب هم عمه ی عزیزم عازم سفر حج ه که ام...
30 شهريور 1393

عیدی بابا هادی

بالاخره یک ماه روزه داری به پایان رسید ( نماز روزه همه دوستای نی نی وبلاگیمون قبول حق باشه و عید فطر رو به همه تبریک میگم ) بابا هادی  تو روزهای هفته خیلی فشار کاریش زیاده نمی تونه مارو شهربازی ببره روزعید خونه بود (البته صبحش سرکار بود) یه عیدی خوب به پسر گلش داد اون هم این بود که ما رو برد بولینگ عبدو . داخل شهربازی با دقت به همه چیز نگاه میکردی دو سه تا وسیله هم سوار شدی اما وقتی تکون میخورد زیاد خوشت نمیومد عوضش توی سالن بولینگ حسابی آتیش سوزوندی منه بیچاره هم یه لجظه نشستم . بعد از اونجا هم رفتیم پارک به مناسبت عید جشن بود باباخسرو شما رو برد سرسره بازی پیشرفت کرده بودی سوار سرسره بلند پیچ دار  شدی تا باب...
8 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدهانی می باشد