محمدهانی باباپورمحمدهانی باباپور، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

محمدهانی

17 ماهگی محمدهانی

1393/7/15 1:16
353 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم این ماه برخلاف ماه قبل پر از اتفاقهای بد بود ،اول بابا هادی آینه افتاد روی انگشت شصتش که باعث شدتاندون انگشتش پاره بشه و بعد بابا خسرو هم باقیچی برقی دستش رو برید و شما هم خیلی بد جور مریض شدی تبت به 39/5 رسید با این حال توفیق اجباری شد به بهونه خرید برنج دو روز رفتیم شمال که اونجا هم شکمت شل شد و بیچاره من تا این لحظه یه ثانیه هم استراحت نداشتم:( گل پسر مامان باز کردن در یخچال ، روشن کردن ماکروفر و ریختن نمک رو زمین از شیطونی های جدیدته انقدر بامزه کارات رو انجام میدی که نمی دونم بخندم یا دعوات کنم کارهای خوبت هم خیلی زیاده فقط یکی که از همه قشنگتره رو می نویسم . شبا موقع خوابت خودت می ری رو تخت دراز می کشی و با اشاره می گی برات کتاب بخونم که من و بابا هادی هم کلی ذوق میکنیم :)بریم سراغ عکسای گل پسرم 

یه روز صبح که رفتیم کارگاه سر بزنیم 

ب

علاقه داری سطلهای اسباب بازی هات رو بزاری رو سرت با با هادی تا میگه 1234 مثل سربازها پا می کوبی

فردای شبی که بابا هادی دستش رو برید همه اومدن عیادت شما هم عاشق شلوغی حسابی شیرین کاری می کردی

بفرما ساندویچ

بار اول که شما رو بردیم دریا 5 ماهت بود  اصلا نذاشتم نزدیک آب ببرنت اما این دفعه عوض دفعه پیش رو در آوردن با اینکه مریض بودی آب بازی کردی ، بابا خسرو برد نزدیک آب ببین با چه دقتی نگاه میکنی!!!

و حالا شروع ماجرا دیگه دوتا بابا ها نمی تونستن کنترلت کنن هی از دستشون در می رفتی بری توی آبخنده

سفر خوبی بود ولی حیف که شما گل پسرم همش مریض بودی نتونستم زیاد عکس بندازم با این حال به قول بابا خسرو خیلی خوش سفری عزیز دلم . این عکسا هم مربوط به عروسی خاله آرزو که تو مطلب قبل گفته بودم می زارم

همیشه قشنگترین رویاها رو ببینی عششششششششققققققمممم

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان جون
16 مهر 93 15:41
محمد هانی جون روزت مبارک
کیان جباری
17 مهر 93 20:07
باسلام بزنم به تخته چشم نخوره محمدهانی کلا باهمه خیلی خوبه هم خوش لباسه هم خوش برخورد هم به قول شما خوش سفره و... راستی آقا هادی چطورن؟ حالشون بهتره الان؟ وقتی خبر به ما رسید همه هم شوکه شدیم هم خیلی ناراحت!!!! انشاء الله خدا شفاشون بده و همیشه سلامت باشن.اون چیزایی که نوشته بودید که همش اتفاق های بد افتاد یه لحظه فکر کردم که به تهران نیومدیم، حالا هم که بعداز ده سال وچندی اومدیم برای اولین بار بدقدم بودیم و هی اتفاق ناگوار رو باخودمون آورده بودیم اگه واقعا این طوری باشه دیگه نمیاییم تهرون تا اتفاقی برا کسی نیفته به اردبیلمون هم قانعیم!!![به شوخی] جالبه ها درست بعداز اون که رفتیم این اتفاق ها افتادها؟؟؟؟ اگه خدایی نکرده این طوری باشه هم زحمتتون دادیم هم بد قدم بودیم!! ......وای!!!......[به شوخی] من به شوخی گفتم حتما که این طوری نیست وگرنه من خودمو می کشتم .انشاءالله آقاهادی بهتر بشن سلام برسونین یاعلی خداحافظ
مامان هدی و بابا هادی
پاسخ
سلام کیان جون واقعا ازت ممنونم که برامون پی ام میذازی . زندگی پر از روزای خوب و بد ولی هر جوری باشه قشنگه حتما برای هر اتفاق حکمتی هست که فقط خدا میدونه بازم ازت ممنونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدهانی می باشد