محمدهانی باباپورمحمدهانی باباپور، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

محمدهانی

محمدهانی دراخرین ماه تابستان 93

1393/6/30 22:47
703 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان نی نی وبلاگی ؛تاخیری زیادم بخاطر اتفاق های خوبی بود که خدا رو شکر این ماه برامون افتاد بود اولی ش عروسی آرزو جون ( دخترخاله عزیزم که مثل خواهر ه برام ) بود عروسی 17 شهریور برگزار شد خیلی بهمون خوش گذشت یه اتفاق دیگه اومدن پسر عموم اقا مهدی به ایران بود تا برای پسر خوشگلش که تازه بدنیا اومده دانیال کوچولو جشن بگیریم که واقعا بهمون خوش گذشت . عمو مهدی محمدهانی هم اومد تهران و یه هفته ای تهران بود رافع جون و زنعمو نیومدن که جاشون خیلی خالی بود بعداز رفتن اقا مهدی هم خانواده دایی داور ( دایی کوچک بابا هادی ) اومدن تهران  که خیلی سورپرایز خوبی بود درسته کم موندن اما خیلی بهمون خوش گذشت و امشب هم عمه ی عزیزم عازم سفر حج ه که امیدوارم حجش قبول درگاه حق قرار بگیره درسته خیلی خسته شدیم ولی چون روزهای خوبی داشتیم خستگیش شیرینه , خوب حالا از شما گل پسرم بگم که چقدر اقاااااا شدی خدایی ش هر روز یه جا رفتیم با اینکه دندون هم داشتی در میووردی اما اصلا اذیتم نکردی قربونت برم که دوست داری دورت شلوغ باشه , عروسی خاله آرزو هرکی از من یا بابات خداحافظی میکرد میگفت واست اسپند دود کنیم از بس که اون وسط رقصیدی , بمیرم که بعد از عروسی هم بد جور مریض شدی هنوز که هنوزه خوب نشدی , کارات خیلی بامزه و شیرینه دیگه همه کارات داره هدفمند میشه مثلا  یزی رو ورمیداری میگم ببر بزار سر جاش دقیقا محلش رو میدونی دوست دارم ماشالله شیطون شدی فراوون بازی جدیدت ریختن متکا ها و کوسن های مبل رو هم بعدش هم میپری روش حسابی که بازی میکنی میری سر وقت کشوی سی دی ها یه سریشو می ریزی پشت میز تلویزیون از اون هم خسته می شی دیگه خوابت میگیره . تا من رو نمی بینی دنبالم میگردی هی میگی ماما ماما که من عاشق مامان گفتنتم انقدر قربون صدقه ات میرم که نگو اخه خیلی شیرین صدام میکنی خوب دیگه بریم سراغ عکسها

در حال بهم ریختن سی دی ها

 

از م خواستی جا نماز برات بندازم تو آشپز خونه بودم دیدم صدایی ازت در نمیاد اومدم با این صحنه روبرو شدم

یه روز گذاشتمت پیشه خاله مهسا که این عکس رو ازت گرفته

مامان شهنازت هم که همیشه یه چیزی برات می خره این دفعه هم برات وسایل شن بازی گرفته من و بابات هم خلاقیت به خرج دادیم این عکس رو ازت گرفتیم

این تیپ شب حنا بندون خاله آرزوت ه که خیلی هم ماه شدی

این هم تنها عکسی که از عروسی تو گوشیم دارم تو یه پست دیگه چند تا عکس از عروسی میذارم

این عکسها مربوط به جشن پسرعموی منه این خانم خوشگله هم سارینا نوه عمه من هستش که از شما 3 روز کوچیک تر ه حسابی باهم بازی کردید

اینجا داری سعی میکنی تو اینه کاری های تالار خودت رو ببینی

دایی بابا هادی که اومد یه شب هم با هم رفتیم پارک آب و آتش این عکسها برای اون شبه

امین جون (پسر عمه محمدهانی)با آقا کیان (پسر داور دایی)حسابی مواظبت بودن اینم از عکس یادگاری 

اینجا هم خواستیم با گل های کنارمون ازت عکس بندازیم که با هزارتا ترفند این یدونه خوب از آب در اومد

 

 

پسندها (2)

نظرات (3)

ویستا مارکت
30 شهریور 93 23:40
چه جیگریه این پسر. خوشم میاد تو یه چشم به هم زدن شهر رو به هم می ریزه!!! به من سر بزنید. به سود شماست.
هستی مامی
31 شهریور 93 11:05
الهی من دور این آقا کوچولو بگردم که اینقده ماههههه
مامان هدی و بابا هادی
پاسخ
سلام هستی جون نظر لطفته زهرا کوچولو رو از طرفه من ببوس
کیان جباری
3 مهر 93 18:30
باسلام تشکر و سپاس فراوان ازمامان محمدهانی و آقاهادی به خاطر زحماتی که برای ما درمدت اقامتی که درتهران داشتیم ، دارم . واقعععععععععععععععععا زحمتشون دادیم هرچقدر هم خوش گذشته باشه باز شرمندشونیم. مخصوصا اون شبی که شام خونشون دعوت بودیم دیگه من از خجالت سرم پائین بود و روم نمی شد نگاهشون کنم اون همه تشریفات و اون سفره رنگارنگ!!!بی شوخی به خودم گفتم واقعا اومدیم اونارو زحمت بدیم؟ بیچاره پدر ومادر محمد هانی ازکی سرپا هستند تا این چیزارو مهیا کنن!! ازبدشانسی من قبل از اومدن به خونشون یه جا آش ترش تبریز خوردم خیلی کم خوردم به جاش دیگه هیچی نتونستم بخورم خونه ی محمدهانی!!تواین قضیه هم شرمندشون شدم !! خیلی کم خوردم !!!تو اردبیل خیلی بیشترازاینا می خورم!!عوضش مامان محمدهانی منو به خاطر کم خوردن دعوا کرد[به شوخی]،که دفعه بعد این طوری نشه !! هنگام رفتن به حرم امامزاده سوار ماشینشون شدم . تو باغ آب وآتش هم باهم بودیم. خییییییییییییییلی خوش گذشت واسمون .از ایشون به خاطر خوبی ها و بدی هامون حلاللیت می طلبم چون اون همه برنامه و گشت و گذاری که انجام دادیم به خاطر برنامه ریزیشون بود. فقط یه چیزی رو بگم بعد خداحافظ .ساعت22.45 حرکت اتوبوسمون بود که هنوز راه نیفتاده چنان گریه ای کردم که به زور تونستم نذارم که صداش بقیه رو آزار بده. دو ساعت ونیم مرتب گریه کردم ازته دل تا یک و ربع شب واسه همه ی کسایی که تو تهران باما بودن اعتراف می کنم نرفته واسه همتون دلم تنگ شده بودجدی می گم آبجی هم شاهده ازکوچکترین عضوشون محمدهانی تا بزرگ ترینشون پدربزرگ محمدهانی!!!!!!! امیدوارم بازهم ببینیمتون وبازهم شما با محبت و مهربانی هاتون شرمندمون کنید. خواهشا عاجزا لطفا به عنوان برادر کوچکترتون ازتون می خوام عید تونستید بیاین شاید نتونیم به محبت و مهربانی های شما برسیم ولی یه نان و پنیری واسه مهمونا داریم . خوشحالمون کنید!!! واسه محمد هانی اسپند دود کنید وازطرف من ببوسینش!!!به امید دیدار مجدد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدهانی می باشد